روژیناروژینا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 14 روز سن داره

روژینا نفس مامان و بابا

یازده ماهگیت مبارک فرشته کوچولو

امروز یازدهمین ماهگرد تولدته عزیزه دلم  خیلی خوشحالم از داشتنت و با تو بودن. آرزومه تا زمانی که زنده ام در کنارم باشی. قلبم همیشه برای تو می تپه تو همیشه برای مامان یه دختر کوچولوی نازو دوست داشتنی باقی می مونی تازه کلی کارای جدید یاد گرفتی  الان می تونی دور تا دور اتاقو راه بری! بعضی اوقات می افتی ولی خیلی شیرین راه میری. می خوای ثابت کنی که می تونی هر وقت احساس می کنی که داری می افتی تند تر میری تا به یه تکیه گاه برسی تازگی مامانی بهت یاد داده عروسکاتو نازی می کنی  نائی نائی  تازه بعد از نازی بوسشون هم میکنی اونم چه بوسی دماغشونو می کنی تو دهنت و یه صدایی مثه بوس در میاری الهی که فدای بوس کردنش بشم من   ...
25 آذر 1392

دندون هشتم روژینا

امروز خیلی خیلی مامان خستس! چون دیشب نذاشتی بخوابه! چرا؟!!!!!!!! چون عزیز دلم تو چند روز اخیر داشتی دندون هشتمت رو در میآوردی و کلی بهت سخت گذشت.  تب داشتی و اسهال و همش بی قراری می کردی شبا هم نمی تونستی بخوابی و کلافه بودی. بمیرم که همش گریه می کردی و اشکات مثه دونه های مروارید رو لپه کوچولوت می ریخت. مامان هم بعضی وقتا باهات گریه می کرد چون طاقت دیدن ناراحتیتو نداشت.اما خدا رو شکر امروز بهتری ایشالا همیشه سلامت باشی عمرم ...
17 آذر 1392

روژینا در مراسم شیرخوارگان حسینی

روز جمعه صبح بود و هوا خیلی سرد بود  روژینا و مامان حاضر شدن که برن مراسم. آخه مامان سال پیش که روژینا تو دل مامانش بود نذر کرده بود که خدا یه دخمل کوچولویه سالم و باهوش بهش بده و روژینارو تو این مراسم شرکت بده. وقتی رسیدیم خیلی شلوغ بود بالاخره یه جا واسه نشستن پیدا کردیم.خیلی مراسم جالبی بود.روژینا از گرما کلی عرق کرده بود ولی چون بچه های هم سن و سال خودشو دیده بود خیلی ذوق ذوق می کرد قربونش بشم. بعدشم که دیگه خسته شده بود یه کم شیر خوردو تو بغل مامان خوابش برد. وقتی هم بیدار شد که دیگه مراسم تموم شده بود  تازه خلوت تر هم شده بود با چند تا از بچه ها دوست شده بود و بازی می کرد. (سنا کوچولو) ...
14 آذر 1392

وقتی روژینا تعجب می کنه!!!!!

نمی دونی روژی عسل مامان وقتی تعجب می کنه چقدر شیرین تر می شه!  هی میگه اااااااااااااااااه! مخصوصا از فلش دوربین. الهی که مامانش فداش بشه اینجا روژینا 5 ماهس که تعجب کرده   ...
13 آذر 1392

جشن سیسمونی روژینا

عصر روز جمعه 19/8/91 وقتی تو حدود هشت ماهه بودی و تو دل مامان ریحانه وول وول می خوردی مامان و بابا برات جشن سیسمونی گرفتند.چند نفر از فامیل و دوستا دور هم جمع شدیم و کلی بزنو بکوبو رقص کردیم و عصرونه خوردیم. همه کلی کادو واسه روژینا آوردن که واقعا دسشون درد نکنه بعدشم نوبت رسید به افتتاح و دیدن اتاق عروسک کوچولوی ما  چند تا از عکساشو گذاشتم تو ادامه مطلب تا ببینید.   اینم لباسای روژینا   ...
13 آذر 1392

متولد شدن روژینا هدیه خدا

ساعت 5 صبح روز دوشنبه 25/10/1391 مامان از خواب بیدار شد آخه قرار بود ت این روز یه اتفاق مهم تو زندگیش بیفته! بابا مهدی هم تند و تند داشت کارا رو واسه رفتن به بیمارستان ردیف می کرد. بعد از حاضر شدن حدود ساعت 5:30 رفتیم دنبال مامانی تا باهامون بیاد آخه می خواستم مامانم کنارم باشه!هیچ وقت یادم نمیره وقتی رسیدیم جلوی زایشگاه اینقد استرس داشتم که فکر کنم فشارم افتاده بود. رفتیم داخل بابا رفت کارای بستری شدنم رو انجام بده  منو بردن قسمت ریکاوری آمادم کردن بعد از چند دقیقه اسمم رو صدا کردن و ازم خواستن روی ویلچر بشینم وقتی داشتن منو داخل آسانسور می بردن با بابا و مامانی خداحافظی کردم نگرانی و استرس رو تو چشماشون می دیدم!&n...
11 آذر 1392

روژینا در خانه مادر جون

این روژینا خانومه که رفته خونه مادر جونش! می بینی که وقتی میره اونجا چقد لوس میشه از بس همه قربون صدقش میرن و نازش می کنن. عمه سمیه که همش را به را ازش عکس و فیلم می گیره، عمو محمد همش براش گیتار می زنه و روژینا واسشون میرقصه  خلاصه سلطنتی می کنه واسه خودش این عسل خانوم!!!!!!!!!!!   اخم کردن روژینا ...
10 آذر 1392

سفر به قلعه رودخان

سلام گل مامان امروز می خوام خاطره قشنگ رفتن با تو به قلعه رودخان رو برات بنویسم. خرداد ماه بود یه روز تعطیل بابا مهدی پیشنهاد یه پیکنیک داد و با رای اکثریت خانواده تصویب شد که بریم اونم به قلعه رودخان.صبح پاشدیم و آماده شدیم واسه رفتن،مادر جون زحمت آوردن وسایلو کشیده بود. مادر جون و عمو هادی و عمو مهدی و عمه سمیه هم با ما بودن. وقتی رسیدیم بابا مهدی شروع کرد به درست کردن بساط کباب اونم چه کبابی!عسل طلای مامان هم همش داشت شلوغ می کرد.آخه می خواستی بری اطرافو ببینی یه آفتاب خوشگلی هم بود که نگو! لپات گل انداخته بود خیلی دوست داشتنی شده بودی. بعد ناهار هم کلی با عمه سمیه و بابا عکس انداختی. تازه رفتی کنار رودخونه بابا مهدی پاهای کوچولوتو خیس ...
9 آذر 1392